شبست و شاهد و شمع و شراب و شیرینی


غنیمتست چنین شب که دوستان بینی

به شرط آن که منت بنده وار در خدمت


بایستم تو خداوندوار بنشینی

میان ما و شما عهد در ازل رفته ست


هزار سال برآید همان نخستینی

چو صبرم از تو میسر نمی شود چه کنم


به خشم رفتم و بازآمدم به مسکینی

به حکم آن که مرا هیچ دوست چون تو به دست


نیاید و تو به از من هزار بگزینی

به رنگ و بوی بهار ای فقیر قانع باش


چو باغبان نگذارد که سیب و گل چینی

تفاوتی نکند گر ترش کنی ابرو


هزار تلخ بگویی هنوز شیرینی

لگام بر سر شیران کند صلابت عشق


چنان کشد که شتر را مهار دربینی

ز نیکبختی سعدیست پای بند غمت


زهی کبوتر مقبل که صید شاهینی

مرا شکیب نمی باشد ای مسلمانان


ز روی خوب لکم دینکم ولی دینی